ورق پاره

sher va matneadabi

ورق پاره

sher va matneadabi

اون منو نخواست

شیدا...شیدا...با توام دختر. تو این برف کجا می ری؟

شیدا نگاهی به مادرش که در آستانه ی در اتاقش ایستاده بود انداخت و بدون جواب از کنارش گذشت.

در افکارش غوطه ور بود. نمی دونست چه احساسی باید داشته باشه. خوشحال بود اما دلشوره این خوشحالی رو لکه دار کرده بود. آخه دلشوره واسه چی. حتما منو می خواد. حتما امروز انتظار تموم میشه.

کلمه ی انتظار اونو به یک سال رنج و غصه بر گردوند. یک سال بدون او. یک سال همراه با گریه. یک سال بدون زندگی... چقدر با خونشون تماس گرفته بود اما اون صدای گرم و همیشگی دیگه تلفن جواب نمی داد. گاهی مادرش بود و گاهی...

برادرش هم می گفت: من شما رو نمی شناسم. نیستش رفته سفر. تا اینکه دیروز بالاخره این پیشنهاد رو قبول کرد که با خود او تماس بگیره و ازش بپرسه اجازه داره شماره رو بده یا نه؟ شیدا در حالی که می گفت فردا زنگ می زنم تا شماره رو بگیرم با خوشحالی گوشی رو قطع کرد.

مگه میشه نخواد شماره رو بده. مگه میشه اونو نشناسه . این داداششم چه حرفایی می زنه؟ شیدا این حرفارو بلند تکرار می کرد اما ته دلش نگران بود. برف شدت گرفت.هوا سرد بود اما گرمش بود. مثل اون روزای زمستونی که او بود. اون روزایی که گرمای کنار او بودن نمی گذاشت سرما رو حس کنه.

بلاخره رسید. کیوسک تلفن شلوغ بود. برف آرام آرام موهاشو خیس می کرد.

حالا فقط یک چیز می شنید. متاسفم شیدا خانم او نخواست شمارشو به شما بدم...

دیگه احتیاجی به دلیل خواستن نبود. گوشی رو قطع کرد. هوا از همیشه سردتر بود. سردش شد. بغض داشت خفش می کرد. یاد کار صبحش افتاد باید می رفت از مادرش معذرت می خواست...

                 هانیه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد