سخت است گفتن
وجودم باردار و حرفم نازیبا
قلم بازگویم نیست
کلمات را احساس می کنم
نه در دفترم
در باران احساسم
هر قطره اش بر لبم بوسه می زند
نام تو را با ولع بو می کشم
و دستانم تو را پاک می کنند
اما
تمام قلبم اشک می شود و تمام کلماتش
نام تو
هانیه
تو را صدایت کردم
در تاریکترین شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم
آواز خواندی
من با چشمها و لبهایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش به خواب رفتم
و لبخند آن زمانیم را باز یافتم